اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

[secondary_title]

طنز تلخ!/علمک و قدیرک…

علمک کجایی

گاو ماما میکرد
گوسفند بع بع میکرد…
سگ واق واق میکرد
و همه با هم فریاد میزدند : علمک کجایی ؟

شب چهارشنبه شده بود اما علمک از طهران به خانه برنگشته بود .
علمک مدت زیادی است به روستا نمی آید
او به طهران رفته است و در آنجا کت و شلوار قهوه ای به تن میکند
او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات…

و عشق ورزیدن به ماده الاغ جوان!
جلوی آینه به موهای خود ژل میزند
موهای علمک دیگر مثل پشم گوسفند نیست…
چون او به موهای خود گلت میزند

او پیش خود فکر میکند که حالا که توانسته خود را از روستا به طهران و قدیرک برساند

پس می تواند توطئه کند و روزی کدخدای ده بشود!
دیروز که علمک با قدیرک چت می کرد
قدیرک گفت تصمیم بزرگی گرفته است…
قدیرک تصمیم گرفته علمک را رها کند و دیگر با او چت نکند
چون او با پتروس  چت میکرد
پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت میکرد…
پتروس دید که سد سوراخ شده
اما انگشت او درد میکرد چون زیاد چت کرده بود…
او نمی دانست که سد تا چند لحظه دیگر می شکند .
پتروس در حال چت کردن غرق شد…
برای مراسم دفن او قدیرک تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود
اما کوه روی ریل ریزش کرده بود…
ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت
ریزعلی سردش بود و دلش نمیخواست لباسش را درآورد.
ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت
قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد.
همه ی مسافران قطار مردند….جز قدیرک
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت

چون در روستایی که بر سینه ی خائن مدال می زنند!

کسی حوصله ی فداکاری نداشت!
خانه مثل همیشه سوت و کور بود…
الان چند سالی است کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد
او حتی مهمان خوانده هم ندارد
او حوصله مهمان ندارد .
او پول ندارد تا شکم مهمانها را سیر کند.
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید
چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت

همان خر معشوقه ی علمک در روستا..
اما او از چوپان دروغگو گِله ندارد
چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد…

علمک و قدیرک تصمیم داشتند…همه ی روستا را تصاحب کنند

علمک هر روز برای قدیرک قصه های پر از خالی بندی می گفت..

که اگر من کدخدا شدم…تمام گوسفندهای ده را به تو می دهم و زیر شلوار کهنه و وصله دارت را نو می کنم

علمک هر روز پای درخت برای کلاغ روستا از سیاهی پر و بال و زیبایی کلاغ می گفت تا مگر پنیرش را بخورد…!

اما نمی دانست که کلاغ کلاس سوم است و قصه ی روباه و کلاغ را در کلاس دوم خوانده است…

علمک از وقتی به شهرآمده فارسی صحبت میکند..!

به سبیل خود ژل می زند…ادای ادبا را در می آورد…

و با دوستان سابق خود سلام علیک نمی کند! مبادا که…؟

و گوسفندان و سگ و گاو در روستا کماکان فریاد می زنند…

علمک کجایی…علمک کجایی…

(برگرفته از فارسی دوم دبستان/بهزاد چشم قشنگ

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین اخبار